بارها از نزدیك این را دیدهایم، به تجربه. این را كه فاصلهای نیست میان عقل و جنون، میان بسیاری از لبهها با همزاد دیگرشان در سوی دیگر ِ طیف: رنج و لذت. عشق و نفرت. هستی و نیستی. ما دیگر به مفاهیم در قالب چیزها و غیر ِ چیزها نگاه نمیكنیم. مفاهیم برای ما سلبی و ایجابی نیستند: زشتی، دیگر نبودِ زیبایی نیست. چنان كه شر، نبودِ خیر نیست. به این جهانی كه همهی ما را با اندیشههایمان در بر میگیرد نگاه كنید. ببینید كه چقدر سنگینتر شده: من كه پیش از این وجود هماهنگ و یكپارچهای بودم از ظهور خیر مطلق، و هر آنچه با این خیر سر ِ جنگ داشت، تنها تاریكی بود، كه تاریكی هم نبود و جای خالی ِ نور بود، حالا آبستن ِ نیستیهایم میشوم. بله، نیستیهایم. میتوانم با نگاه، به یك هیچ خیره شوم. پیش از این میتوانستم؟ پیش از این تنها میتوانستم مرزهای امر موجود را ببینم، و آنجا كه امتداد ِ نگاهام از رفتن باز میایستاد، امر ناموجود در تاریكی خفته بود، نامرئی، و سبك. و چقدر غنیتر شده: مرگ، دیگر با اتمامِ زندگی تعریف نمیشود، دیگر به این سادگیها تعریف (و محدود به یك تعریف) نمیشود، خودش پا در میآورد، میرود كنار زندگی میایستد و با تمام وجود میمرگد. اینجا خردهریزهایی كه ذهنِ علمی، برای تعریف ِ مرگ، باید از زیر دست و پا جمع كند، گفتگوی بیپایانی است كه میان مرگ و زندگی در میگیرد. گفتگویی برابر: مرگ، دیگر بودناش را مدیون ِ نبود ِ زندگی نیست.
*
*
Grzegorz Kmin – “The Prodigal Son(1)”
*
من چیزی از اینها "نمیفهمم"، برای من اینها همه در مقامِ پرسشاند. فانوس ِ اشتیاق ِ ذهنام را كه به سویشان میگیرم، میپرند و میروند و رنگ میبازند. اینجا تنها شاعرانهگی ِسخن مرا پیش میبرد و گفتار دقیقی در میان نیست. من شناسا نیستم، و نظامی از گزارههای غیرعلمی میآورم كه خوش تعریف نیست و به كار فهم نمیآید، تنها به كار میپرسیدن میآید: كاری برای انجام دادن در زمان حال استمراری با یك پرسش!
من چیزی از اینها "نمیفهمم"، برای من اینها همه در مقامِ پرسشاند. فانوس ِ اشتیاق ِ ذهنام را كه به سویشان میگیرم، میپرند و میروند و رنگ میبازند. اینجا تنها شاعرانهگی ِسخن مرا پیش میبرد و گفتار دقیقی در میان نیست. من شناسا نیستم، و نظامی از گزارههای غیرعلمی میآورم كه خوش تعریف نیست و به كار فهم نمیآید، تنها به كار میپرسیدن میآید: كاری برای انجام دادن در زمان حال استمراری با یك پرسش!
(1) داستان تمثیلی "فرزندِ مسرف"، داستان پسری است كه بعد از اینكه تمام ثروتاش را به باد میدهد، به خانه باز میگردد، و در مفهوم نمادین به معنای كسی است كه انتظارات افرادی را كه به او زندگی بخشیدهاند و او را به عرصه رساندهاند، برآورده نمیسازد (از ویكیپدیا).
1 comment:
در عین حال
ما در عین حالیم
در عین حالها
بیشتر از دو وجه
فقط بودن و نبودن نیست
بودن و نبودن تنها اسمهایی هستند که به دو یا چند! وجه از این وجه ها نسبت داده شده اند
مثل کسی که نمی داند چه شه! می گه این جوری
.
در رابطه با خوانده شدن یک متن توسط خودم, اغلب می گم : بی سوادی
.
مشق کردم
شاید پرت
Post a Comment