Friday, February 23, 2007

...صدایش را می­شنوم كه دارد تعریف می­كند. این همان ماجرایی است كه قبلاً یك بار برای من تعریف كرده؛ و حالا دوباره همان كلمه­ها، همان جمله­ها، به همان صورت، برای كسی دیگر. حتی این­جایش كه می­رسد می­خندد. از این خنده­ها كه... می­دانید؟ از همین خنده­ها كه موقع تعریف كردن چیزی یاد چیز دیگری می­افتیم و خنده­مان می­گیرد. برای من هم كه تعریف كرد، خندید. قبل از این جمله مكث می­كند، انگار نمی­داند چه می­خواهد بگوید. اما دفعه­ی قبل هم همین­طور، و بعد هم همین را گفت. انگار این جمله یك­دفعه از وسط آسمان نازل شده. كم­كم نمی­فهمم چه­كار دارد می­كند. می­توانم حدس بزنم كه به چشم­های مخاطب­اش نگاه می­كند و دنبال چیزی می­گردد. نمی­فهمم چه چیزی...

No comments: