Wednesday, November 08, 2006

وقتهایی که ناامید و کلافه می شوم، میل شدیدی به نابود شدنِ (کردنِ) همه ی چیزهایی که دارم پیدا می کنم. میل به اینکه خودم نابود شوم، تمام چیزهایی که سایر اوقات برایم مهم اند از بین بروند، نظم و ترتیبِ همه چیز به هم بخورد، تصویری که دیگران از من دارند خراب شود و ... . انگار کسی پشت هر فکری که می کنم با صدای بلند می گوید «به جهنم!». دو نفری با هم خراب شدن همه چیز را تصور (آرزو؟) می کنیم و هی جلو تر می رویم. این شخص (پریسای خسته و کلافه) بُعدی از وجود من است. بُعدی که هر وقت پیدایش می شود تمام آجرهایی را که با حوصله روی هم چیده ام برمی دارد و پرت می کند کنار. ظرف چند لحظه تا جایی که دستش برسد همه چیز را تخریب می کند. چیزی از من باقی نمی گذارد. به همراه کل این فرایند از همه ی استرس ها رها می شوم. وقتی چیزی مهم نیست، باری هم جایی سنگینی نمی کند. شاید همین حالت بی مسئولیتی است که خوشایند است و باعث این میل (به بی میلی) می شود. وا افکندن بار و بچگانه پا روی زمین کوبیدنِ خودخواهیِ آدمی. خودخواهی با لباسی دیگر: چیزی نخواستن. او با چیزی نخواستن اش درخواست می کند که چیزی از او نخواهند، چون او حاضر به داد و ستد نیست. خسته است و تنها می خواهد کمی «بیرون»ِ این قائله باشد.

No comments: