Thursday, November 02, 2006

یک جمع ایده آل: من دهانم را باز کنم و جمله هایی از آن بیرون بیایند که دیگران معنی آنها را می فهمند.حس کمرنگی داشته ام همیشه مبنی بر اینکه امنیتی که در تنهایی احساس می کنم برحق نیست. علامت وجود چیز بدی است. گناهی که پنهان اش می کنم، یا ترسی از فاش شدن حقایق. شاید فقط در تنهایی است که با خیال راحت خودم ام. یعنی در حضور دیگران وقتی که این خودِ راحت نیست امنیت هم نیست. برای همین "جمع" برایم به صورت یک دشمن در آمده. دشمنی در لباس دوست (دوستان). این که بسیاری از چیزها در مورد خودم نمی توانم تشریح یا توجیه کنم عجیب نیست اما نمی دانم چرا این نا توانی اینقدر برایم مهم است. همیشه از اینکه کسی بخواهد مرا با فعالیتهای عادی ام بشناسد بدم آمده. در دلم گفته ام شما که خبر ندارید. من شبیه اینها نیستم. وقتی به خودم به عنوان کسی فکر می کنم که شبیه اینها نیست، به همان خودی فکر می کنم که در تنهایی می شناسم. اما واقعیت این است که در تنهایی محض کلمات وجود ندارند. زبان وجود ندارد چون احتیاجی به آن نیست. وقایع، افکار و چیزهایی که نامی هم دارند از دنیای خارج به این تنهایی می روند و نامشان را از دست می دهند. پس من شناخت بیانی ام را از خودم از دست می دهم، اما همچنان بر روی چیزهایی که نیستم شناخت دارم. نمی خواهم ببینم که تحریف شده ام. پس با اینکه سکوت می کنم، شدیدا ناراحت ام. با اینکه ناراحتم سکوت می کنم چون نمی توانم چیزی بگویم. در واقع فکر می کنم هر جمله ای برای این که بتواند گفته شود باید گوینده ای داشته باشد. به جز این که باید ذهن ای وجود داشته باشد که جمله در آن شکل بگیرد، یک نفر هم باید باشد که به عنوان اول شخص مفرد خودش را به رسمیت بشناسد و حاضر باشد با اظهار جمله به وجود خودش اذعان کند. یعنی مسئولیت وجود داشتن خودش را بپذیرد. این پذیرفتن مسئولیت، در هر اظهاری به طور ضمنی اتفاق می افتد. اگر من وجود مستقلی هستم و چیزی گفته ام باید بتوانم کارهای زیر را انجام دهم:
* اگر کسی آن را نشنید، دوباره آن را تکرار کنم.
* اگر کسی آن را شنید و منظورم را نفهمید، برای او شرح کامل تری بدهم که بفهمد.
* اگر کسی آن را فهمید و با آن مخالف بود، دلایلی برای دفاع از آن ارائه کنم.
* {مشکل تر از همه:} نیت ام را از بیان چنین جمله ای توضیح دهم. (آیا همیشه به راحتی می توان گفت تنها نیت موجود بیان حقایق است؟)
ضمناً باید عواقب آن از جمله موارد زیر را بپذیرم:
* مانند هر کار دیگری، به زبان آوردن یک جمله فاعلی دارد که من ام. بعد از این من به عنوان کسی شناخته خواهم شد که چنین جمله ای را گفته است.
* شنونده به دنبال منظور من خواهد گشت. یعنی چه بسا چیزی که گفته ام را به چیزهای دیگری ربط بدهد و نتایج زیادی از آن بگیرد؛ نتایجی در مورد من یا سایر جمله هایی که ممکن است بگویم.
* اگر بحثی درگرفت و ارزشِ (مثلاً صدقِ) جمله من زیر سوال رفت، اگر نمی توانم از آن دفاع کنم، باید نظر نهایی ام را در مورد آن اعلام کنم: این که حالا آن را فاقد ارزش می دانم (حرف ام را پس می گیرم و به تعبیری از گفتن آن پشیمان می شوم) یا این که مثلاً علیرغم نداشتن توجیه هنوز آن را معتبر می دانم.

2 comments:

Anonymous said...

این بایدها از کجا آمده اند؟

Anonymous said...

بخشی جدا شده از یک سلسله نوشته بازی ها - در برگیرنده ی کنش التقاطی مجاز و انتزاع و صد البته حقیقت - :


به اين فکر مي کردم که چرا به سکوت منجر شدن گفتمان روشن فکري امري است مرسوم...
تخيل انسان بدوي با طبيعت هم سان است.چون از زبان زاييده نشده و فقط تصويري است از طبيعت.زبان و استعاره فقط در جامعه معنا دارد.ابزارهايي هستند که جامعه با آن ها تخيل مي کند. تخيل اميد را مي سازد تا مشکلات حل شوند.
روان پريشي از دو بعد قابل نگاه کردن است:نخست مثال عيني فرد روان پريش وديگري حوزه ي زباني که تخيل را به سمتي سوق مي دهد که با امر واقع در چالش باشد. کم کم ساختار زباني ما با ساختار تخيل ما يکسان مي شود چون هر دو را جامعه مي سازدو هر دو را به گونه اي متناظر مي کند که جامعه بقا يابد. عقلانيت خود آگاه ؛دخالتي بر اين روند ندارد.
حال در موقعيت هاي جديد زبان قدرت توجيه ندارد پس نوعي تخيل بدوي شکل مي گيرد و نوعي روان پريشي پديد مي آيد. افراد در مواجهه با تخيلات جديد يا درگير زبان مي شوند يا از مشروعيت بخشيدن به تخيلات طفره مي روند(عوام و لمپن ها).
گفتمان روشن فکري در پي ارايه ي طريق براي تخيلات است در حالي که زبان قدرت توجيه ندارد. وقتي زبان قدرت توجيه ندارد؛ اين تلاش عبث براي توجيه تخيلات خارجي ؛تخيل را از حوزه ي خود آگاه به حوزه ي نا خودآگاه وارد مي کند. و حوزه ي نا خود آگاه حوزه ي مرگ زبان است .....