Sunday, August 06, 2006

شده گاهی حس کنی می خواهی چیزی را از بس که پر از رنگ و نور و لبه است در آغوش بگیری تا پنهانش کرده باشی؟ طوری که انگار بخواهی داشته باشی اش، به قیمت اینکه روی واقعیت وجودی اش سرپوش بگذاری... فوراً آن را به خودت بچسبانی و لبه های تیزش را که در گوشت تنت فرو می روند ندیده بگیری. دلت بخواهد همه این لبه های تیز را ندیده بگیرند. تو را با آن جفت بپندارند و گمان کنند که در تو حل شده است. می خواهی در تو حل شده باشد که نبینی اش. که مجبور به دیدنش نباشی.
رنگ، نور، لبه ها و مرز ها. این تویی. من کنار می ایستم و نگاه می کنم. در آغوش نمی گیرم تا بتوانم لمس ات کنم.

No comments: