Saturday, May 20, 2006

همیشه مسیر به آنجا باید از میان هزاران شیء درهم بگذرد. بارها خواسته ام فضای اطرافم را به چیزهایی که به آن ها نیاز دارم و باید باشند خلاصه کنم، اما باز هم انگار همه-چیز به طریقی خودش را جا می کند که بیاید و باشد و شلوغ اش کند. لحظه های زیبا میان قشنگی های دم دستی چروک می خورند و از دست می روند. وقتی مقابل یک لحظه ی زیبا می ایستم، شرم و غم، هم زمان مانع حضور خود حقیقی ام می شوند. خود حقیقی ام فرار می کند و کس دیگری برجا می ماند که همه چیز را همیشگی و دم دستی می خواهد. او به لحظه ی زیبا پوزخند می زند و از روی آن رد می شود. حقیقت این است: من با این که توان درک لحظه ی زیبا را دارم، توان تجربه ی آن را ندارم. اشیا خودشان را وارد رابطه ی من و لحظه ی زیبا می کنند. بودنشان را به یادم می آورند و خلوت میان ما را از بین می برند. کاری می کنند که از تنها بودن با هم خجالت بکشیم و سرخوردگیِ این شرم، به غمِ خشم آمیزی منجر شود. این گونه لحظه ی زیبا نیز - که ظریف است و سخت گیر- از من می گریزد.

No comments: