Saturday, January 14, 2006

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچ وقت زنده نبوده است.
(فروغ)


نخ نازکی است، دور گردنم می بندم و راه می افتم
هیچ چیز هم راه نمی بَرَدم
این راه مرا برای این می برد
نه، برای این می رود
که قبل از او
هوای خانه خفه ام کرده بود
قبل از طناب
قبل از صدایی که بلند باشد
و صدای مرا گم کند
آنجا هنوز آدم هایی هستند که نگرانم می شوند
مرا صدا می کنند
مرا می بارند
این جا دیگر کسی نیست
این-جا ی مرا می برند
می بارانند
و دیگر تو هم نیستی
تویی
که همیشه ضمیر غایبی
همین هم نیستی
می ترسم
باید این ها را جایی بنویسم
خودکار ندارم
خودکارم آن جاست
باید سر نخ را بگیرم
و برگردم.

No comments: