Sunday, December 11, 2005

سلام: خداحافظ.
بعضی ها همیشه در حال شروع کردن یا پایان دادن هستند. آنها تیزبینی لازم برای دیدن توقف و کهنگی ِ سنت (که بیش از یک سنت نیست) را دارند. اما چنان از این تیزبینی اتفاقی خود دست پاچه اند که دیگر نمی توانند سیر تکراری این شروع و پایان ها را از دور و به عنوان یک کلّ واحد ببینند. صفحه را نیمه کاره رها می کنند و به دیدار صفحه ی بعد می شتابند. سلام، خداحافظ. من آمدم، من رفتم. این سنت، سنتِ بی سنت ماندن است. عادت کردن به این بی سنتی و عادی شدن. هیچ چیز نویی در "مدرن بودن به مفهوم مطلق" وجود ندارد. نه به این خاطر که متنی تکراری است، بلکه به این دلیل که اصلاً چیزی در آن وجود ندارد. تنها نقطه ای است در سطر اول هر صفحه. صفحه به طور مشخص دیگر سفید نیست، دیگر تمام شده است. اما او مصرف شده، بی آن که به مصرف رسیده باشد. این گونه است که زندگی هرگز آغاز نمی شود و پایانی که به آن می رسد پایان ِ آن نیست. ترس از مرگ مگر چیزی به غیر از هراس ِ مردن پیش از تولد است؟ مگر خطرِ غافل گیر شدن در میانه ی راه- برای آن که می رود- ترسی هم دارد؟

No comments: