Friday, November 25, 2005

ترس از این که همه چیز طوری به سمتی پیش برود که از شدت درد، او برای شانه خالی کردن و راحت شدن هر کاری بکند: با تصور این که آب از سرش بگذرد یک لبخند واقعی روی لبش می نشیند. در این لبخند باید اندیشید. این آب از سر گذشتن گاهی قیافه دیوارهای بلند یک تیمارستان را دارد و گاهی به شکل یک گورستان است. کسی دیروز گفت او به یک چیز/نفر احتیاج دارد. احتیاج دارد که چه؟ که او را راحت کند؟ او این را هرگز می خواهد؟ (پس چرا با تصور راحتی ِ بعد از عبور آب از سرش لبخند می زند؟)

من یک کنسرتو از باخ می شَوم. کسی در موسیقی یار من نیست... مانند همیشه. موسیقی خودش یار است.
چرا انسان گریستن را دارد؟ برای تخفیف بار؟ اگر بلی، خودِ بار/درد/شعله را چرا دارد؟ گریستن تخفیف بار نیست. چیزی از جنس اعتراف برای پدر مقدس نیست. او از اعتراف بیزار است... اعتراف برای کاهش "عذاب وجدان"، چیزی مضحک تر حتا، از خودِ ازآبِ وجدان.

حس آن روز من که عذاب وجدان نبود چه بود؟ انسان چگونه می تواند خودش را نقد کند؟ خودش را به باد ملامت بگیرد... او چرا می تواند مبدأ مختصات را جایی دور تر بگذارد. چشم او حتا فاصله را می بیند. وقتی با یک غریبه از خودش حرف می زند ترجیح می دهد که زیر آب بمیرد ( در صورتی که خودش و او را بنگرد).
او این ها را نیز قادر است در خودش ببیند: تکه های خودخواهی، حماقت، حسادت، خساست، خجالت... خجالت از این همه... او از خودش می پرسد آیا من خودخواهم؟ احمقم؟ حسودم؟ می پرسد پس خسیس به چه کسی می گویند...؟
راستی به چه کسی می گویند؟

چقدر آن کسی که مبدأ مختصات را روی پالان خودش می گذارد خوشبخت است.
حس آن روز من رنجی بود از فاصله ای تا مبدأ ای ناپیدا. حالا من کدام سرِ فاصله است؟ آنکه آنجا پشت به مبدأ ایستاده و این رفتار ناپسند دوباره از او سر می زند؟ یا اینکه او را دیده است و رنج می کشد؟

No comments: