Sunday, November 06, 2005

مادرم عکس هایش را کنار هم می چیند. چند روز است که کارش همین است. عکس های رنگی را سیاه و سفید می کند. سیاه و سفید ها را رنگی می کند، قاب می گیرد و می زند به دیوار و روی تلویزیون و همه جا. از این کار خسته نمی شود. ما را مدام به نتیجه کارش راه نمایی می کند. این جا و آن جا: ببینید چی درست کرده ام. این عکس ها قطعه های پازل او هستند و ما هم همگی در پازل او هستیم. از دست همه ی ما که به این کار او توجه کافی نشان نمی دهیم عصبانی است. این عصبانیت وقتی نتیجه ی کارش را نشانمان می دهد در برق چشم ها و لبخندش هست. او دوست دارد ما وارد پازل بازی اش بشویم و همه با هم آن را بچینیم. نکته مهم این است که ما هیچ کدام اهل بازی کردن با او نیستیم. و این که اصلاً اگر بودیم چه نیازی بود به این همه عکس؟
هنوز کسی نمی داند مادرم چقدر شبیه من است.


بعلاوه او یکی از مردانی بود که دوست دارند تماشاگر زندگی خویش باشند و این جاه طلبی را که واقعاً زندگی کنند نامناسب می دانند. متوجه شده اید که این افراد سرنوشت خویش را همان گونه تماشا می کنند که دیگران یک روز بارانی را.

ابریشم، آله ساندرو باریکو

1 comment:

nO-one said...

puzzle...