Wednesday, November 30, 2005

1
آیا آنچه وصف می شود، به راستی وجود دارد؟
چیزی هست، که درباره آن بسیار خوانده ام: گونه ای شادمانی ناب و منحصر به فرد. مطمئن نیستم واقعاً وجود داشته باشد، اما تنها با شنیدن وصف اش، چیزی را تجربه می کنم که بسیار شبیه به آن است. لذتی وصف نشدنی و البته امیدوارانه. لذتی که وعده ی آینده ای را به خود می دهد که بیرون ِ نوشته در انتظار اوست. شادمانی از وجود شادمانی بیرون ِ نوشتار. این می تواند حقیقی باشد یا تنها باوری شادمانه است؟
2
چگونه باید نوشت؟
افرادی هستند که با "من" می اندیشند، اما با "او" می نویسند. (او خود بارها این کار را کرده است.)
طبیعی نوشتن را از یاد برده ام. نوشتن برای گفتن را.
هنگام نوشتن، از پیش نمی دانم چه می خواهم بگویم. نوشتنی بی مفعول که حاصل اش "نوشته" نیست. تنها "نوشتن" است.
پرسش هایی هم هست که اساساً در من نپرسیده شده. مثل این: چرا نوشتن؟، یا این: چرا گفتن؟، و بدتر از همه این یکی: چه را گفتن؟. اگر این پرسش ها نپرسیده شوند، هرگز چیزی به جز همین کلمه های بی-ریخت بر کاغذ نخواهد ریخت. کلمه هایی که با وزش باد رقصشان می گیرد.
3
قلمی هست که از لمس کاغذ می ترسد. او تنها کلمه های کج و خجالتی را می نویسد. کاغذ از او روی برمی گرداند. ترس او سرانجام به خشم منجر می شود: گونه ای تجاوز به حریم کاغذ. کلمه ها از تن کاغذ با سر بیرون می آیند. با سرهایی پایین افتاده.

قلم دیگری هست که به کاغذ نگاه نمی کند. شتاب زده است، پیاپی خط می زند، سطرها را یکی پس از دیگری سیاه می کند. پی چیزی می گردد که از قبل می داند نیست. راضی نمی شود. کاغذ مانند زمینی که هزاران بذر ناجور بر آن پاشیده اند، علف های هرز بیرون می دهد. کلمه هایی ناخوانا، خط خورده و بی سر.
4
کتابی را که نوشته ایم، چیزی را که در کتاب نهان کرده ایم، باید تنها بخوانیم.
مارگریت دوراس، نوشتن

No comments: