Wednesday, May 18, 2005

تمام شب، چشم هایم را داشتم روی هم فشار می دادم. انگار اگر فشار نمی دادم باز می شدند. چه قدر سخت بود خوابیدن برای کسی که اینجا توی بیداری هزار سوال داشت و هزار جواب برای هر سوال. صبح، به محض این که فهمیدم صبح است از جا پریدم. پلک هایم پریدند. من پریدم و دیدم هنوز بیدارم. دیدم هوای خنک صبح یادم آورده است که نمی شود دوید. باید کند کند کند به راه افتاد و در انتظار شب بود و فشار دادن مسخره ی چشم ها روی همدیگر. باید روی هم فشار داد. خودمان را باید روی هم فشار داد. بلاهت من را روی بلاهت من.

No comments: