Monday, May 09, 2005

am

خیلی نا امید ام. یا همه شان احمقند یا هیچ کدامشان نیستند به جز دقیقاً من. منظورم از احمق را نمی دانم. شاید همیشه فکر کرده ام تحمل احمق ها را ندارم. شاید حالا تحمل هیچ کس را ندارم. شاید همیشه فکر کرده ام فقط احمق ها تحمل بقیه را ندارند. شاید حالا تحمل هیچ کس را ندارم. ندارم. این عجیب نیست. نسخه می دهند دستم بلا استثنا. مریضم بلا استثنا. دکترند بلا استثنا. بلا استثنا. یعنی من هم همانم از دید آنها. فقط از دید خودم فرق می کنم. آنها هم احتمالاً تحمل ندارند مرا ولی چرا دارند؟ شاید یادشان رفته که ندارند. من هم اغلب یادم می رود اما بیشتر وقتها یادم هست. اکثر مواقع هم تحمل می کنم. چرا تحمل می کنم و اصلاً چه اصراری به ادامه ی زنده گی هست و اصلاً تحمل می کنم یعنی اصراری هست؟ یکدفعه چیزی به ذهنم می آید و از این رو به آن رو می شوم. نظرم نسبت به همه و چیز تغییر می کند. جایگاه همه و چیز برایم عوض می شود...
فکر می کنم زندگی یعنی همین.

No comments: