Thursday, January 10, 2008

با(؟)/درمیانِ دیگران بودن. سهمی از وقت به خبر گرفتن از احوالِ این و آن می ­گذرد، تازه چه خبر؟ اوهوم، آه! راستی؟ کنجکاویم که می­ پرسیم یا این­ که برایمان اهمّیتی شخصی دارد؟ شاید تنها پرسیدن را رسمِ ادب می­دانیم، گفتگوهای پراکنده و سریعِ دونفره به جریان می­ افتند و از گوشه­ ای به گوشه­ ی دیگر می­ روند، مدام طرفِ گفتگویمان را عوض می­ کنیم تا دستِ­ کم با تمامِ کسانی که می­ شناسیم گپی زده باشیم، خرمگس­ های کوچک: آن کاری که قرار بود انجام بدهی چه شد؟ موفّق شدی؟ آه، عجب حافظه­ ای داریم، تمامِ این آدم­ها را یادمان است، همگی برایمان اهمیت دارند، اگر فرصتی دست ندهد که ببینیم ­شان غمگین و دل­تنگ می­ شویم، با این­ حال، همه­ ی این­ ها هنوز کافی نیست، جمعِ دوستانه هنوز چیزی کم دارد تا یک محفلِ درست و حسابی شود: شوخی. خندیدن را فراموش نکنید، جدّیت فضا را مسموم می­ کند، یک شب دورِ هم جمع شده ­ایم، هزار شب که نیست، شوخی­ هایی که گاهی بد به مسخرگی تنه می­ زند، دلقک می­ شویم تا دینِ­ مان را به جمع، به آرمانِ دوستانه ­ی جمع، ادا کنیم، درباره­ ی خودمان اغراق می­ کنیم، از واقعیت تنها جنبه­ ی طنزش را می ­نماییم، این­ قدر می­ خندیم که همه راضی باشند، میزبان از رضایتِ میهمان­ ها شاد است و میهمان­ ها از رضایتِ میزبان، همه از تعلّق داشتن به جمعِ دیگران شاد اند، از احساسِ امنیت و آسودگی، همه با کمالِ میل برای ساعاتی "خودشان" را گوشه ­ی خانه جا می­ گذارند تا در جمع حضور یابند، چه می ­گویم. اصلاً "خود"ی است؟ خانه ­ای هست؟

2 comments:

Anonymous said...

سلام
چقدر بهای «شادی» گزاف است. به قیمت ش نمی ارزد
مانی

پ said...

مانی
سلام
بله، لابد "شادی" هست که شادی نیست