با(؟)/درمیانِ دیگران بودن. سهمی از وقت به خبر گرفتن از احوالِ این و آن می گذرد، تازه چه خبر؟ اوهوم، آه! راستی؟ کنجکاویم که می پرسیم یا این که برایمان اهمّیتی شخصی دارد؟ شاید تنها پرسیدن را رسمِ ادب میدانیم، گفتگوهای پراکنده و سریعِ دونفره به جریان می افتند و از گوشه ای به گوشه ی دیگر می روند، مدام طرفِ گفتگویمان را عوض می کنیم تا دستِ کم با تمامِ کسانی که می شناسیم گپی زده باشیم، خرمگس های کوچک: آن کاری که قرار بود انجام بدهی چه شد؟ موفّق شدی؟ آه، عجب حافظه ای داریم، تمامِ این آدمها را یادمان است، همگی برایمان اهمیت دارند، اگر فرصتی دست ندهد که ببینیم شان غمگین و دلتنگ می شویم، با این حال، همه ی این ها هنوز کافی نیست، جمعِ دوستانه هنوز چیزی کم دارد تا یک محفلِ درست و حسابی شود: شوخی. خندیدن را فراموش نکنید، جدّیت فضا را مسموم می کند، یک شب دورِ هم جمع شده ایم، هزار شب که نیست، شوخی هایی که گاهی بد به مسخرگی تنه می زند، دلقک می شویم تا دینِ مان را به جمع، به آرمانِ دوستانه ی جمع، ادا کنیم، درباره ی خودمان اغراق می کنیم، از واقعیت تنها جنبه ی طنزش را می نماییم، این قدر می خندیم که همه راضی باشند، میزبان از رضایتِ میهمان ها شاد است و میهمان ها از رضایتِ میزبان، همه از تعلّق داشتن به جمعِ دیگران شاد اند، از احساسِ امنیت و آسودگی، همه با کمالِ میل برای ساعاتی "خودشان" را گوشه ی خانه جا می گذارند تا در جمع حضور یابند، چه می گویم. اصلاً "خود"ی است؟ خانه ای هست؟
2 comments:
سلام
چقدر بهای «شادی» گزاف است. به قیمت ش نمی ارزد
مانی
مانی
سلام
بله، لابد "شادی" هست که شادی نیست
Post a Comment