Wednesday, March 28, 2007

بخشی از یك گفتگوی بلند میان من و "من"

- چشم ­هایت را باز كن و ببین. واقعاً همین است؟ دغدغه ­ات شده است همین لباس و رنگ و آب؟ چرا؟ جلوی آینه­ ای ایستاده ­ای كه زیر پوست­ ات را نمی­ بیند... چرا نمی­ آیی كنار؟ پشت این تعلّق نوظهورت به ظاهر خرواری از ضعف خوابیده! ناخن ­هایت كجا رفته؟
- پوست­ كندن دل می ­خواهد آخر!‌ چه­ طور صورت معشوق ­ام را بخراشم؟
- برای ظاهربین بله،‌ امّا معشوق تو، اگر باشد، زیر پوست خوابیده... بیا بیرون از این سرسپردگی ­های بی ­ریشه...
- چه ­طور قضاوت می ­كنی كه بی­ ریشه است؟
- به مسئله ­های تنهایی­ ات نگاه كن!‌ ببین كه چه ­قدر كوچك­ اند! چه راست می­ نمایند درون ِ كوچك ­ات را...
- "بزرگ" خودش آن ­قدرها هم بزرگ نیست كه كوچك را برایش قربانی كنم. بزرگ مگر چیست؟
- بزرگ، به تعبیر من، صورت كلّی و دربرگیرنده ­ی جمیع ِ كوچك ­ها ست. مثل ِ امر انتزاعی ِ برخاسته از امر عینی. همین اندیشه­ ای كه با حقارت و از سر اجبارِ موقعیتِ زندگی، امری عینی را می ­اندیشد، وقتی از قید ِ این شیء و آن عین رها می­ شود، به سطح دیگری می ­فرازد و در فراغت از وابستگی ­های من به موضوع، از موضوع و من فراتر می ­رود. در این سطح، آنچه اندیشیده می­ شود چنان وسیع است، كه پاسخ مسائل كوچك در آن چون ریگ ریخته است! آن­قدر كه حوصله ­ات نمی­ آید حتی خم شوی و آنها را جمع كنی!
- پس احساسات­ ام چه می ­شود؟ این روان ِ آشفته ­ام... كه از سر ضعف، یا هر چه!، به همین دلبستگی­ ها و مسائل كوچك دل­خوش است؟ چه ­كار كنم وقتی كه ضعف "وجود دارد" و كاری "نمی­ توان" برای آن كرد؟ تو فقط حرف می ­زنی...
- راست است! تو نمی ­توانی كاری برای ضعف­ هایت بكنی. چون به شدّت هضمشان كرده ­ای، یا آنها تو را هضم كرده ­اند!... اینجا كه پای احساس در میان است، از احساس كمك بگیر، امّا از احساس ­های والا!
- اوه! والا دیگر چه جور چیزی است؟!
- اگر چشمی داری كه این ضعف و حقارت ناپیدا را می­ بیند، اگر به آن آگاه­ ای و می­ خواهی كاری برایش بكنی، آگاهانه به درون زیبایی ­ها برو: به طبیعت، به موسیقی، به شعر... جایی كه زیبایی و احساس هست و انتزاع هم هست. جایی كه خود ات نیستی، یك منظره ­ای، یا یك ملودی... جایی كه نه با پا، بلكه با واژه­ ی "پا" به آن قدم می­ گذاری و غم ِ كوچك­ ات می­شود "غم". "ضعف"­ات را نگاه می­ كنی و با آن به گفتگو می ­نشینی. به تماشا...

1 comment:

forger said...

این چهره دریده شود تا چشم ها از زیر پوست متعفن فرصت نگاه به بیرون بیابند
حرکات چاقو را خواب می بینم به جای باد میان گندم زار ها