در نیمه شب تاریك، ناگهان خودم را بازمی یابم. چراغ ِ روشن. آینه: موهایم درهم، چهره ام سخت... از كجا می آیم؟ می دانم. آگاهی در استخوان ام بیداد می كند. آگاهی از چه؟ همیشه "از چه" ندارد این گاه ِ آه... اینجا روی میزم رز سرخی می پژمرد. می میرد. زیبایی اش لایه در لایه، پیچیده در مخمل سرخ، فرو می افتد و شیء می شود. ساقه اش برای من ِ عاشق است كه هنوز در آب است. گل، دیگر گل نیست. تن ِ بی جان ِ گلی است كه آب اش داده ام. چه مرده ی زیبایی... رنگ آتش اش را هنوز به صورت آب نداده... بو می كنم، اه، آمیزه ای از سرخی ِ خون و مانده گی ِ مرگ، دومی غالب، اولی مغلوب... گلی ِ گل رنگ میبازد. جسم اش اما می ماند، تجسم مرگ میشود، مرگ ِ مار، توی رگ هایش می خزد، حافظه اش را می مكد، استخوان هایش را خرد می كند و از آنها پلاستیك می سازد. باید آن را از آب در بیاورم. این گل به آب نیاز ندارد، پلاستیك می شود، پلاستیك تر از لیوان كه آب است در شیشه، پلاستیك تر از آب كه به شكل شیشه است... نمی توانم چشم از چهره اش بردارم، پر چروك، زیبا، پیچیده، لبه های خشكیده، لبهای جهنده از سرخ ِ گیاه به سرخ ِ خون... چه حیف كه نگاهم نمی كند، صدایم را نمی شنود، چه حیف كه تن است تنها... شب بخیر زیبای مرده... كاش فردا روی میزم نباشی...
No comments:
Post a Comment