Thursday, March 22, 2007

در نیمه شب تاریك، ناگهان خودم را بازمی­ یابم. چراغ ِ روشن. آینه: موهایم درهم، چهره ­ام سخت... از كجا می­ آیم؟ می ­دانم. آگاهی در استخوان­ ام بیداد می­ كند. آگاهی از چه؟ همیشه "از چه" ندارد این گاه ِ آه... اینجا روی میزم رز سرخی می­ پژمرد. می­ میرد. زیبایی­ اش لایه در لایه، پیچیده در مخمل سرخ، فرو می­ افتد و شیء می­ شود. ساقه اش برای من ِ عاشق است كه هنوز در آب است. گل، دیگر گل نیست. تن ِ بی جان ِ گلی است كه آب­ اش داده­ ام. چه مرده­ ی زیبایی... رنگ آتش ­اش را هنوز به صورت آب نداده... بو می­ كنم، اه، آمیزه ­ای از سرخی ِ خون و مانده ­گی ِ مرگ، دومی غالب،‌ اولی مغلوب... گلی ِ گل رنگ می­بازد. جسم ­اش اما می­ ماند، تجسم مرگ می­شود، مرگ ِ مار، توی رگ­ هایش می ­خزد،‌ حافظه ­اش را می ­مكد، استخوان­ هایش را خرد می ­كند و از آنها پلاستیك می­ سازد. باید آن را از آب در بیاورم. این گل به آب نیاز ندارد، پلاستیك می­ شود،‌ پلاستیك ­تر از لیوان كه آب است در شیشه،‌ پلاستیك ­تر از آب كه به شكل شیشه است... نمی ­توانم چشم از چهره ­اش بردارم، پر چروك، زیبا، پیچیده، لبه­ های خشكیده، لب­های جهنده از سرخ ِ گیاه به سرخ ِ خون... چه حیف كه نگاهم نمی ­كند، صدایم را نمی­ شنود، چه حیف كه تن است تنها... شب بخیر زیبای مرده... كاش فردا روی میزم نباشی...

No comments: