ف.پ عزيز
گاهی از كلمات دلخور میشویم كه چرا نمیگویند. گاهی كه چرا میگویند. این دلخوری از همان جایی آب میخورد كه ذهن، گلهی گوسفندهایش را میچراند. جایی در دامنهی كوه، كه آب و علف بايد به اندازهی لازم، و كافی، یافت شود. این ذهنِ خوشخیال را ببینید. میگوید لازم. میگوید كافی. چهقدر پیشاندیشی پشت این كلمهها هست: از اینجا تا آنجا لازم است تا كافی. بقیهاش اضافه است. از اینجا تا آنجا را من در دامنهی كوهم تصور میكنم و كلمه را بعد میآورم كه مرا و شما را با هم به دامنهی این كوه ببرد. مثل بره و چوپان. كلمه اما سگ گله نیست. علف نیست. گرگ گله است. خودش از خودش تاریخ دارد و از پشت كوه چیزهایی میداند كه من نمیدانم و شما هم نمیدانید. مثلاً من نمیدانم كه شما بره نیستید، كلمه اما میداند و میدرد... دلخور نشویم...
گاهی از كلمات دلخور میشویم كه چرا نمیگویند. گاهی كه چرا میگویند. این دلخوری از همان جایی آب میخورد كه ذهن، گلهی گوسفندهایش را میچراند. جایی در دامنهی كوه، كه آب و علف بايد به اندازهی لازم، و كافی، یافت شود. این ذهنِ خوشخیال را ببینید. میگوید لازم. میگوید كافی. چهقدر پیشاندیشی پشت این كلمهها هست: از اینجا تا آنجا لازم است تا كافی. بقیهاش اضافه است. از اینجا تا آنجا را من در دامنهی كوهم تصور میكنم و كلمه را بعد میآورم كه مرا و شما را با هم به دامنهی این كوه ببرد. مثل بره و چوپان. كلمه اما سگ گله نیست. علف نیست. گرگ گله است. خودش از خودش تاریخ دارد و از پشت كوه چیزهایی میداند كه من نمیدانم و شما هم نمیدانید. مثلاً من نمیدانم كه شما بره نیستید، كلمه اما میداند و میدرد... دلخور نشویم...
No comments:
Post a Comment