ناگهان اتفاقی افتاد: فهمیدم چه می گوید. دیدم راست می گوید.
حالا همه چیز به پایان رسیده. تنی که در آن نفس می کشم. صورت ام در آینه. کلمات دردناک ِ کتاب هایی که ناگهان همه شان درباره ی عشق اند، درباره ی تعلق و تعهد و یگانگی. موسیقی، که حق شنیدن اش حتی از من دریغ شده است. گریستن، که روایتی غمناک می خواهد و من ندارم. غم و شادی. هر دو به پایان رسیده اند. من ای که باید باشم تا پذیرای شان شوم، دیگر نیستم. من ای که همیشه و در هر حالی انسجام اش را و حقانیت اش را حفظ کردم، دیگر وجود ندارد. پاره شده. و تکه هایش تحمل یکدیگر را ندارند.
نبودن چیزی شبیه این می بود، اگر می شد احساس اش کرد. اما این نبودن نیست. نبود شدگی ست. انکارِ بودن است از فرط رانده شدن. از فرط رانده شدن به حق. کاش ورای همه ی اینها حقیقتی در من بود که می ماند و به آن می آویختم. شاید هم هست و دیگر من ای وجود ندارد که ببیندش. که آویخته به آن بماند.
این نبود شدگی اما، فارغ از دریای دردی که قطره قطره نشست خواهد کرد و به جسم و جان ِ تکه ها فرو خواهد رفت، عزیز است. تازه است. شبیه هیچ چیز دیگری نیست. جهان پس از آن شاید از لبخند و عشق و اشتیاق تهی باشد، اما به عوض جهانی تازه است و نادیده. جهانی خالی از من.